شعر در مورد غروب
شعر در مورد غروب,شعر در مورد غروب خورشید,شعر در مورد غروب جمعه,شعر در مورد غروب دریا,شعر در مورد غروب عاشقانه,شعر در مورد غروب زیبا,شعر در مورد غروب ساحل,شعر در مورد غروب پاییز,شعر در مورد غروب جمعه امام زمان,شعر در مورد غروب دلگیر,شعر در مورد طلوع خورشید,شعر در مورد غروب خورشید,شعری در مورد طلوع خورشید,شعر زیبا در مورد غروب خورشید,شعر نو در مورد غروب خورشید,شعری در مورد غروب آفتاب,شعر در باره غروب آفتاب,شعر نو در مورد طلوع خورشید,شعر درباره غروب خورشید,شعر در مورد غروب جمعه و امام زمان,شعر در باره غروب جمعه,شعری درباره غروب جمعه,شعری در مورد غروب جمعه,شعر زیبا در مورد غروب جمعه,شعر در مورد دلتنگی غروب جمعه,شعر در مورد غروب دلگیر جمعه,شعر کوتاه درباره غروب جمعه,شعری در مورد غروب دریا,شعر درباره غروب دریا,شعر نو درباره غروب دریا,شعر درباره غروب دریا,شعر در مورد غروب و دریا,شعر زیبا درمورد غروب دریا,شعری درباره غروب دریا,شعر زیبا درباره غروب دریا,شعر زیبا در مورد غروب آفتاب,شعری زیبا در مورد غروب,شعر زیبا درباره غروب خورشید,شعر درباره غروب پاییز,شعر غروب جمعه درباره امام زمان,شعر درباره غروب دلگیر جمعه,شعر درباره غروب دلگیر,شعر در وصف غروب,شعر در وصف غروب افتاب,شعری در وصف غروب,شعر در وصف غروب دریا,شعر در وصف غروب خورشید,شعر در وصف غروب جمعه,شعری در وصف غروب آفتاب,شعر وصف غروب الشمس,شعر در وصف طلوع خورشید,شعری در وصف طلوع خورشید,شعر غروب,شعر غروب دریا,شعر غروب آفتاب,شعر غروب جمعه,شعر غروب الشمس,شعر غروب دریا,شعر درباره غروب دریا,شعر در مورد غروب دریا,شعر نو درباره غروب دریا,شعر درباره غروب و دریا,شعر کوتاه غروب دریا,شعر از غروب دریا,شعر غروب لب دریا,شعری درباره غروب دریا,شعری از غروب دریا,شعر غروب آفتاب عاشقانه,شعر غروب آفتابی,شعر غروب خورشید,شعر از غروب آفتاب,شعر نو غروب آفتاب,شعر راجب غروب آفتاب,شعر راجع به غروب آفتاب,شعر در باره غروب آفتاب,شعر غروب خورشید بهاره نیازی,شعر غروب جمعه امام زمان,شعر غروب جمعه دلگیر,شعر غروب جمعه عاشقانه,شعر نو غروب جمعه,شعر دلتنگی غروب جمعه,شعر از غروب جمعه,شعر در مورد غروب جمعه,شعر راجع به غروب جمعه,شعر در باره غروب جمعه,شعر غروب الشمس تویتر,شعر الغروب الشمس,شعر عن غروب الشمس,شعر عن غروب الشمس قصیر,شعر عن غروب الشمس على البحر,شعر فی غروب الشمس,شعر عن غروب الشمس والبحر,ابیات شعر غروب الشمس,بیت شعر غروب الشمس,شعر درباره غروب دریا,شعر غروب و دریا,شعر در مورد غروب دریا
در این مطلب سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد غروب برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
چو ماه از کام ظلمت ها دمیدی
جهانی عشق در من آفریدی
دریغا، با غروب نابهنگام
مرا در دام ظلمت ها کشیدی
شعر در مورد غروب
شمال و غروب و معمای تو
کدوم روز خوب تماشای تو
امان از نم جاده و بغض من
می بارم برای سبک تر شدن
شعر در مورد غروب خورشید
اگر من بزرگ نمی شدم، پدربزرگ هنوز زنده بود، موهای مادرم سفید نمیشد،
مادربزرگ در ایوان خانه باز می خندید،
تنهایی معنایش همان تنها بودن در اتاقم بود،
غروب جمعه برایم دلگیر نبود،
چقدر گران تمام شد بزرگ شدن من
شعر در مورد غروب جمعه
دیروز غروب
پیاده روهای غمگین را قدم میزدم
عابران بی تفاوت از کنارم
سکوتم را لگد می کردند
زیر هجوم افکارم
تو را آرزو کردم
کاش یکی ازاین عابران بودی
هیچ نگاهی آشنا نبود
جز کودک فال فروشی که نگاه غمگینش بغض مرا به انفجار رساند
شعر در مورد غروب دریا
گاهگاهی دل من میگیرد،
بیشتر وقته غروب،
آن زمانى که خدا نیز پر از تنهاییست
واذان در پیش است،
من وضو خواهم ساخت،
از خدا خواهم خواست که توتنها نشوى
و دلت پر زخوشى ها باشد
شعر در مورد غروب عاشقانه
خیال نکن اکر برای کسی تمام شدی..
امیدی هست…
خورشید…
از انجا که غروب می کند..
هیچگاه طلوع نمیکند
شعر در مورد غروب زیبا
کاش میشد در غروب آفتاب
بی صدا با سایه ها کوچید و رفت
شعر در مورد غروب ساحل
پشت کامیون نوشته بود: غروب پدر، طلوع حسرتها است.
قشنگ یکی دو تن به بار کامیون اضافه شده بود.
شعر در مورد غروب پاییز
خانه دل تنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم!
پدرم گفت: “چراغ”
و شب از شب پُر شد!
من به خود گفتم: “یک روز گذشت…”
مادرم آه کشید:
“زود بَر خواهد گشت…”
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم بُرد…
شعر در مورد غروب جمعه امام زمان
تنهایی
هیولای عجیبیست ..
روزهای هفته رامی بلعد
غروب جمعه بالامیاورد ..
شعر در مورد غروب دلگیر
ماشادبودیم
ناگاهان غروب جمعه شد
شعر در مورد طلوع خورشید
تنها باشی … روز تعطیل باشه … غروب باشد … باران هم ببارد …..
احساس میکنی بلاتکلیف ترین آدم دنیا هستی…!!
شعر در مورد غروب خورشید
بی هیچ نام
می آیی
اما تمام نام های جهان باتوست
وقت غروب نامت
دلتنگی ست
وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی
نام تو وسوسه است
زیر درخت سیب نامت
حواست
و چون به ناگزیر
با اولین نفس که سحر می زند
می گریزی
نام گریزناکت
رویاست…
شعری در مورد طلوع خورشید
من صبورم اما
به خدا دست خودم نیست اگرمی رنجم
یا اگر شادی زیبای تو را
به غم غربت چشمان خودم می بندم
من صبورم اما
چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم
و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم
من صبورم اما
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند
من صبورم اما
آه، این بغض گران
صبر چه می داند چیست.
شعر زیبا در مورد غروب خورشید
در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی
نهم جبین وداع و سر سلام به پایت.
شعر نو در مورد غروب خورشید
برایت
دلتنگی عصر پاییز را می فرستم
مثل کلاغ های دم غروب
هیچ جا نیستم
فقط گاهی
یکی از پرهایم می افتد.
شعری در مورد غروب آفتاب
هر غروب
می آید و مرا در آغوش می گیرد
تنها
“تاریکی” ست که مرا خوب می فهمد.
شعر در باره غروب آفتاب
اولین بار نیست
که این غروب لعنتی غمگینات کرده است
آخرین بار نیز نخواهد بود.
به کوری چشمش اما
خون هم اگر از دیده ببارد
بیش از این خانهنشینمان
نخواهد کرد ..
کفش و کلاه کردن از تو
خنده به لب آوردنات از من ..
شعر نو در مورد طلوع خورشید
غروب جمعه را دوست دارم
به خاطر دلتنگی ات …
که آرام آرام
سرت را
روی شانه ام می گذارد.
شعر درباره غروب خورشید
یادم نیست
طلوع اوّلین گل سرخ بود
یا غروب آخرین نرگس زرد ؟!
که پروانه ها
تو را در من سرودند
یادم نیست
اوّلین شعرم را برای تو
که باران کجا می خواند
و پنجره ها فهمیدند
شعر در مورد غروب جمعه و امام زمان
رسیدهام به تو
اما هنوز دلتنگاَم!
انگار به اشتباه،
جای طلوع
در غروبِ چشمهایت
فرود آمده باشم!
شعر در باره غروب جمعه
می شود تنهایی بچگی کرد
تنهایی بزرگ شد
تنهایی زندگی کرد
تنهایی مُرد
ولی قهوه ی غروب های دلگیر جمعه را
که نمی شود
تنهایی خورد!
شعری درباره غروب جمعه
حالا که تو رفته یی می فهمم
دست های تو بود
که به نان طعم می داد
پنیر را به سفیدی برف می کرد
و روز می آمد و سر راهش با ما می نشست. _
حالا که تو رفته یی
و ملال غروبی نان را قاچ می کند
و برگ درختان
به بهانۀ پاییز
ناپدید می شوند.
شعری در مورد غروب جمعه
نشد به مهربانی ات شک کنم
نشد رسما برایت بمیرم
نشد دل آزرده شوی
از غروب ستاره ای دور و
تقصیر ها را من به گردن بگیرم
نشد در سایه ات پناه بگیرم از این همه سرما
نشد از این همه شب
خاطره ای بسازیم
بی خیال آرزوی صبح فردا …نشد.
شعر زیبا در مورد غروب جمعه
خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
مائیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
شعر در مورد دلتنگی غروب جمعه
خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
شعر در مورد غروب دلگیر جمعه
تو را دوست دارم
زمین از چرخیدن می ماند.
و خورشید فراموش می کند که باید غروب کند.
شعر کوتاه درباره غروب جمعه
مرد اگر بودم
نبودنت را غروب های زمستان
در قهوه خانه ی دوری
سیگار می کشیدم
شعری در مورد غروب دریا
من هیچ کس را آن سوی دیوارها نداشته باشم شاید
اما در این غروب کسالت بار
هیچ چیز به اندازه ی تلفنی از زندان
خوشحالم نمی کند
و مردی که اعتراف کند
گاهی
به جای آزادی
به من می اندیشد
شعر درباره غروب دریا
شب از هفت و نیم غروب و
آدمی از یک پرسش ساده آغاز میشود.
روز از پنج و نیم صبح و
زندگی از یک پرسش دشوار!
صبحاَت بخیر شبزندهدارِ سیگار و دغدغه،
لطفا اگر مشکلات جهان را
به جای درستی از دانایی رساندهای،
برو بخواب!
آدمی از بیمِ فراموشی است
که جهان را به خوابِ آسانترین اسامیِ خویش میخواند
شعر نو درباره غروب دریا
همیشه
به انتهای گریه که می رسم
صدای سادۀ فروغ، از نهایت شب را می شنوم
صدای غروب غزال ها را
صدای بوق بوق نبودن تو را در تلفن!
شعر درباره غروب دریا
من اینجا یک فنجان نیم خورده دارم
یک صندلی کنار بی حوصله گی هایم
و صداهای زندانی که گاه گاه سر می کشند
از استخوانهایم
از موهایم
سینه ام
و ریز ریز می شوند روی پیراهن غروب
شعر در مورد غروب و دریا
باد میآید
کاغذهایم را … تو را با خود می برد.
می شود ماه را با دست هایت نگه داری،
غروب نکند؟
می خواهم درها و پنجره ها را چفت کنم
و تو را
برای همیشه بنویسم
شعر زیبا درمورد غروب دریا
از غروبی که سایه ام را
کاشته ام
هیچ شکوفه ای
طعم بوسه خورشید را
نچشیده است.
شعری درباره غروب دریا
تو که آن بید لب حوض را به خاطر داری !
همین امروز غروب
برایش دو شعر از نیما خواندم
او هم خم شد بر آب و گفت :
گیسوانم را مثل «ری را» بباف
شعر زیبا درباره غروب دریا
هر غروب در افق پدیدار میشوی
در دورترین فاصلهها
آنجا که آسمان و زمین به هم میرسند،
من نامت را فریاد میزنم
و آهسته میگویم: “دوستت دارم
شعر زیبا در مورد غروب آفتاب
تمامِ روزهای هفته سر در گم ام
غروب جمعه که می شود
سر از دل تنگی در می آورم
شعری زیبا در مورد غروب
روزهای اول اردی بهشت است
و تقویم ِدل
گره خورده به غروب های بهار
به دلشوره های مزمن من
به چارفصل رنگ بازی چشم های تو
شعر زیبا درباره غروب خورشید
تصویر قشنگی ست
برخورد موج با صخره
در یک غروب زیبا
اما …
تا اسیر دریا نشوی
نمی فهمی چه جهنمی ست این زیبایی!
شعر درباره غروب پاییز
عشق
نام دیگر تو بود
وقتی خواب شیرین داشتن ات را
از سر این فرهاد گرفتی
حالا همه ی غروب های دنیا
پشت این کوه تنهایی می افتد.
شعر غروب جمعه درباره امام زمان
مانده ام چگونه تو را فراموش کنم
اگر تو را فراموش کنم
باید سالهایی را نیز
که با تو بوده ام فراموش کنم
دریا را فراموش کنم
و کافه های غروب را
باران را
اسب ها و جاده ها را
باید دنیا را
زندگی را
و خودم را نیز فراموش کنم
“تو” با همه چیز من آمیخته ای
شعر درباره غروب دلگیر جمعه
پاییز
نگاه خشکیده ی من بود
بر تنِ خسته ی کوچه
و عشق نافرجامی
که داشت کم کم غروب می کرد
شعر درباره غروب دلگیر
چقدر من دیدنت را دوست دارم
در خواب
در غروب
در همیشهیِ هر جا
هرجایی که بِتوانْ تو را دید
صدا کرد
و از انعکاس نامت کیف کرد
چقدر من
دیدن تو را دوست دارم
شعر در وصف غروب
همه از جمعه می نالند
اما جمعه
تنها روزیست
که من می توانم
صندلی چوبی ام را به پشت بام ببرم
و تماشای چشم های تو را
در غروب آفتاب
جشن بگیرم
شعر در وصف غروب افتاب
غروب
همان جایی که
اگر تو را از من بگیرند
سرم را می گذارم تا بمیرم
شعری در وصف غروب
کمک کن بی تو نمانم
من در تک تک غروب ها
من در
تک تک باران ها
من در
غرور درد
بارها تو را تجربه کرده ام
کمک کن ثانیه ها را بی تو رج نکنم
شعر در وصف غروب دریا
هنگامی که دستان مهربانش
را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
همچنان که شادیش
طلوع همه آفتاب هاست
شعر در وصف غروب خورشید
باید
خودم را
بگذارم کنارِ خودم
و پیادهرو را
تا آخرین سنگفرش
شانه به شانه راه برویم
غروبی آرام
برای یک تنهایی دونفره
شعر در وصف غروب جمعه
بس کن از شمس مبر نه به غروب و نه شروق
که از او گه چو هلالی و گهی چون قمری
شعری در وصف غروب آفتاب
هر آنک از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد
کجا خورشید را هرگز ز مرغ شب غروب آمد
شعر وصف غروب الشمس
تو را چه بحث رسد با من ای غراب غروب
اگر نه مسخ شدستی ز لعنت مورود
شعر در وصف طلوع خورشید
می رود شمس و قمر هر شب در گور غروب
می دهدشان فر نو شعشعه گوهر او
شعری در وصف طلوع خورشید
طلوع بودش چون نجم و نجم نام ویست
غروب باشد آری پس از طلوع بدان
شعر غروب
چو چرخی روان در طلوع و غروب
چو کوهی دوان در ضراب و طعان
شعر غروب دریا
تا بود بر فلک طلوع و غروب
تا بود در زمین مکین و مکان
شعر غروب آفتاب
نه سحابش ره زند خود نه غروب
وا رهید او از فراق سینه کوب
شعر غروب جمعه
روز دیدی طلعت خورشید خوب
مرگ او را یاد کن وقت غروب
شعر غروب الشمس
هین مکن تعجیل اول نیست شو
چون غروب آری بر آ از شرق ضو
شعر غروب دریا
گر شمس فروشد به غروب او نه فنا شد
از برج دگر آن مه انوار برآمد
شعر درباره غروب دریا
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد ت
و را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
شعر در مورد غروب دریا
نماز شام چو خورشید در غروب آید
ببندد این ره حس راه غیب بگشاید
شعر نو درباره غروب دریا
به هر صبوح درآیم به کوری کوران
برای کور طلوع و غروب نگذارم
شعر درباره غروب و دریا
گر غروب آمد به گور اندرشدی
باز طالع شو ز مشرق چون مهی
شعر کوتاه غروب دریا
از آفتاب قدیمی که از غروب بری است
که نور روش نه دلوی بود نه میزانی
شعر از غروب دریا
سجود کرد تو را آفتاب وقت غروب
ببرد دولت و پیروزیی به پیشانی
شعر غروب لب دریا
توآگهی که مرا از غروب آن خورشید
چه گنجهای سعادت زیان جان آمد
شعری درباره غروب دریا
بنمای روی خویش، که غیر از تو هر چه هست
دیدیم و بی غروب نبودند و بی افول
شعری از غروب دریا
از طلوع واز غروب مهر روشن شد که چرخ
هرکه رابرداشت صبح از خاک شام افتد به خاک
شعر غروب آفتاب عاشقانه
مهی برفت ازین شهر و شور شهر دگر شد
که از غروب و طلوعش دو شهر زیر و زبر شد
شعر غروب آفتابی
پشت بر وی کرد روزی مهر در وقت غروب
تا ابد باید ز بیمش چهره اصفر داشتن
شعر غروب خورشید
کور را ذوق نظر بخشد غروب
شام را رنگ سحر بخشد غروب
شعر از غروب آفتاب
کنون که رو به غروب آفتاب مهر و وفاست
هر آنکه شمع دلی برفروخت ماه منست
شعر نو غروب آفتاب
خورشید در مقدمه شب کند طلوع
بعد از غروب اگر ز جمال افکنی نقاب
شعر راجب غروب آفتاب
اگر وقت غروب مهر تابد کوکب رایش
چو صبح از نور کسوت پوش گردد شام ظلمانی
شعر راجع به غروب آفتاب
خورشید طالع ظفرش باد بی غروب
تا صبح حشر زادعیه صبح و شام تو
شعر در باره غروب آفتاب
آفتاب خردش روی نماید به غروب
بس که چون سایه همی بر در و دیوار افتد
شعر غروب خورشید بهاره نیازی
افتاد در غروب و فروشد خجل زده
تا نوبت طلوع بدان دلستان دهد
شعر غروب جمعه امام زمان
داد غراب زمین روی به سوی غروب
تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار
شعر غروب جمعه دلگیر
آفتابی است تیغ تو که غروب
جز به مغز عدو نمی دارد
شعر غروب جمعه عاشقانه
یا رب چنین که اختر وصلت غروب کرد
بینم شبی که کوکب فرقت کند افول